خیلی اذیت شدم و دوران بدی بود کسی برام ویارانه نپختم تازه مادرشوهرم قایمکی غذا میخورد یه روز به حدی رسید که رفتم قابلمه را بو کردم ببینم چیه ، مادرشوهرم اومد پیش ما و با ما زندگی میکرد گردوهایی که شوهرم خزیده بود را قایم میکرد و وقتی دخترش می اومد براش میورد صبحونه و تا من میرفتم پای سفره میدیدم گردویی نیست اگه ام میگفتم میگفت تموم شد نداریم دیگه
از قصد فرش و خونه را کثیف میکرد و من باید میشستم
با اینکه جفت پایین داشتم و استراحت مطلق بودم اما اگه میدید کمی دراز کشیدم از غصه دق میکرد هنوز که هنوزه هم تیکه این میندازه که توی حاملگیت خوابیدی فقط
بعد زایمانم به بهونه زردی بچه منو بست به ماست و خیار و نمیذاشت مامانم برام غذای مقوی بپزه ، نمیذاشت به بچم شیر خشک بدم حتی نمیذاشت شیر کافی بدم بهش میگفت شکمو میشه سر هر چی قهر میکرد و دهنش میکشید بالا هم خودش هم دخترش خیلی عذاب کشیدم
الانم ده روزه شرش کم شده و رفته خونش و الان همه خانواده شوهرمم با من قهرن