تولد دختر خاله شوهرم دعوت بودیم خونه خاله اش
منم یکم بدحال بودم پدیود سنگین از اولم میل نداشتم برم چون خونریزی شدید داشتم بخاطر بچه کوچیک خووشون منو بردن خونشون که بچمو نگه دارن
به زور منو کشوند با اون حال خونه خواهرش مادرشوهرم
بعد اخر شب شد خواهراش میخواستن بمونن شب رو
منم همه وسایلام خونه پدرشوهرم شوهرمم از سرکار اومده بود رفته بود خونه پدرش
منم نشسته بودم یدفعه مادرشوهرم پیش اونهمه ادم بهم گفت شما میخای بری فلانی داره میره
چون من میخام شب بمونم
فقطم به من گفت به دختراش نگعت اونام موندن
منم گفتم باشه میرم
رفتم که اینا راحت باشن شاید میخان پشت سر عروساشون غیبت کنن
روز بعد شد مادرشوهرم اومد خونه
عصر شد تنها بودیم برگشت به من گفت
خاله(خواهر بزرگترش)ازم (ازخود مادرشوهرم )ناراحت شده
گفته چرا روز قبل عقد دخترم گفتی تو معتقدی زیاد یه تسبیح بردار دم در باغ وایسا بقیه تسبیحتو ببینن بترسن زیاد جلف کاری درنیارن
مادر شوهرمم میگه بهش گفتم خب اینکه حرف بدی نیست
چطور عروسم (منو گفته)قبلا بهت یبار گفت ادم خاله رو میبینه روسریشو مرتب میکنه
من گفتم کِی من اینجور چیزی رو گفتم
گفت نه خیلی قبل یه همچین چیزی گفتی انگار
شایدم جور دیگه گفتی
من به خاله گفتم چطور از حرف عروسم ناراحت نشدی منکه خواهرتم نا احت شدی
اونم گفت نه اون اینجوری نگفت
تو خیلی بد گفتی تمسخر کردی
بنظرتون با این چیکار کنم
خواسته خودشو تبرعه کنه پای منو کشونده وسط
این هیچ
اینکه اتقد قبیحه اومده رک تو روم میگه اینو
در خالیکه من اصلا نگفتم اگرم گفتم شاید مال ده سال پیش باشه که یاد کسی نمونده
بعدم به گمونم انقد نشستن پشت سزم حرف زدن
که برا مثالاشونم از من مایه گذاشتن
بقدری ناراحت شدم
که حد ندار۶ پاشدم اومدم خونم
بماند که ویروسم گرفتم ازشون خودمو دخترم مریض شدیم شدید
به شوهرم گفتم
شوهرم میگه حالیش میکنم
ولی من نمیخام دلخوری پیش ییاد قیافش بره تو هم
اون جور جوی رو خوشم نمیاد
چیکار کنم بنظدتون