قبلا ک من مجرد بودم سرکار میرفتم به یه نفر خیلی کمک میکردم البته وظیفه خانوادش بود ولی اونا توان نداشتن من اقساطشو میپرداختم
همون موقع یه متلکی ب من انداخت که همیشه عمرم رو دلم سنگینی میکنه من با ۱۷سال سن میرفتم سرکار ک ایشون قسطش عقب نیوفته
گذشت تا ۲۳سالم شد میرفتم سرکار اونم ازدواج کرد
نه بدتر از خونوادش شوهر خودش بود درآمدش کم بود من هر چی درامد داشتم یا کمک خانواده خودم میکردم یا ایشون فکر کنین مثلا دختر خاله
واسه عروسیش خواهر داماد و عروس اون زمان ۵۰۰میدادن مثلا
من طلا واسش خریدم
خیلی کارها کردم بعد عروسیش قسطش عقب میافتاد از من کمک میخواست تا من نامزد کردم
هیچوقت حس خوبی بهم نمیداد همیشه با نگاههای یه وری و کجش حرفش بهم میپروند همیشه طبق معمول منم ک خنگ باید خوب عالم میبودم
امکان نداشت و نداره همین حالا هم یه کاری بخواد بکنه بذاره من بفهمم من از اطرافیان میفهمم ولی من اول از همه میرم ب اون میگم
فکر میکردم فک و فامیل باید همه جا باهم باشن
...
حالا
شاید تو ظاهر نشون نده ولی با شوهرش اصلا رابطه خوبی ندارن
خیلی از هر نظری تو فشارن
همش فکر میکنم اینا کارمای کارهای خودشه من هیچی ب دلم نیست جز اون حرفی ک تو ۱۷سالگی بهم زد همیشه رو دلم سنگینی میکنه و آزارم میده
وقتی رابطه بین بقیه خانواده ها رو میبینم ک بزرگتره چطور واسه کوچیکه هر کاری میکنه حسرت میخوردم
تو خونواده ها حداقل تا قبل ازدواج بچه ها ..همشون باهم خوبن و پشت همن ولی این موجود از همون بچگیش خودخواه بود
تو مجردیش دوتامون میرفتیم سرکار اون خرج لباس خودش میکرد من کمک خانواده