تو دوران دانشگاهش با یه دختره دوست شد، چند سال باهم بودن
دختره یه بار قبلا عقد کرده بود و تو دوران عقد جدا شده بود به خاطر همین عموم راضی نشد بره خواستگاری و بعد از یه عالمه جنگ و دعوا پسر عموم و زنعموم دوتایی رفتن خواستگاری ولی دختره گفت بابات راضی نیست من قبول نمیکنم و دیگه نمیخوام بیای و کلا دیگه با پسر عموم ارتباطشو قطع کرد
الان چند سال میگذره و اونطور که شنیدم دختره دیگه ازدواج کرده ، پسرعموم 33 سالش شده ولی راضی نمیشه زن بگیرم ، میگه میخوام تا آخر عمرم مجرد بمونم شما به خواسته ی من توجه نکردین اون دختری که دوسش داشتم و ازم گرفتین و من به خاطر این همه فشار روانی قرص میخورم و......
به نظرم تقصیر عموم بود نباید اینطوری میکرد
عشقشون خیلی خالصانه و قشنگ بود 🥺 واقعا حیف شد
دختره هم به نظرم دختر خوبی بوده و چون عموم راضی نبوده گفته نمیخوام
اگر دختر آویزونی بود به زور خودشو به پسرعموم مینداخت