نمیدانم چرا مردم چنینند
و یا که بر کدام دین و یقینند
نمیدانم چرا از خود بگویند؟
کلامی که درستش را ندانند
چه آسان گویند از خود حرف لق را
ز مردم، چون ندانند حرف حق را
چه آسوده بریزند آبرو را
خرابش خوانند آن زن ماهرو را
ز بی کاری و بی عاری بسیار
به هر جنبندهای دارند سر و کار
دمی گویند چرا یارو فلان است؟
و یا یک دم بگویند او چنان است
گهی از رنج تو خوشحال باشند
گهی از شادیت بد حال باشند
گهی بشکن زنند از بد بیاریت
گهی هم کِل کشند از بی نوایییت
عجب دارم از این مردان بی عار
از این بیهوده حرّافان بی کار
قدیمیها بخوردند نان گندم
درست گفتند امان از حرف مردم.....!