بچه ک بودم خواهرمو خیلی دوست داشتم جوز اون هیچ رفیقی هیچ دوستی نداشتم عمم همش ب خواهرم میگفت تو عروس منی هی پسر عمم میفرستاد بیاد اینجا یه شب ک عمم امده بود خونمون من از پشت اتاقمون داشتم ب حرفای عمم گوش میدادم با چشمای اشکی رو ب آسمون دعا کردم ک یه جوری بشه پسر عمم بیاد خواستگاری من اون موقع فقط دوست داشتم عروس شم اصلا پسر عمم دوست نداشتم فقط ذوق لباس عروسی داشتم نمیدونم چرا بعد چند سال با اینکه من بچه بودم فقط 14سالم بود پسر عمم امد خواستگاریم اون موقع من تازه دل داده بودم ب پسر خالم اون عشق بچگیم بود ب عشق دیدن اون میرفتم خونه مادربزرگم اینا ب عشق اون آرایش میکردم ب عشق اون با بچه های فامیل بازی نمیکردم میرفتم هر جا ک پسر خالم بازی میکرد همون جا بازی میکردم با پسرا چون اونا بازی پسرونه میکردن من ب اندازه اوناز قوی نبودم کلی زخمی میشدم کلی درد میکشیدم ولی تحمل میکردم چون با پسر خالم بودم اونم منو دوست داشت از نگا هاش میفهمیدم وقتی میرفت خوراکی بگیره برای منم میگرفت همه دخترای فامیل اذیت میکرد ولی ب من دست نمیزد شب ک خونه مامان بزرگ اینا میموندیم تا صبح باهم حرف میزدیم (نمیتونستم حرف بزنیم چون صدامون بالا میرفت بقیه بیدار میشدن برای همین با یه چراغ یه کاغذ خودکار حرف هامون رد بدل میکردیم) خیلی هوامو داشت همه فامیل میدونستن اون منو میخواد ولی چون بچه بودیم رومون گیر نمیدادن وقتی پسر عمم امد خواستگاریم ب بابام گفتم نه ولی هیچ کس ب حرفم گوش نداد گوفتن بزار یکم بگذره بشناسیش اون موقع عاشقش میشی ولی من میدونستم من فقط پسر خالمو میخواستم هر چی گریه کردم هر چی التماس کردم هیچ کس ب حرفم گوش نداد پسر خالمم تو اون جریانات انگار گم گور شده بود هتا وقتی میرفتم خونه مادربزرگم اینا اونجا ها هم نبود هر کاری کردم نشد اخرش بابام گفت فقط چند ماه با پسر عمت حرف بزن برو بیا اگه بهش علاقمند نشدی اون موقع یه فکری برات میکنم منم قبول کردم پسر عمم میمد می رفت واسم خوراکی میگرفت دستمو میگرفت بغلم میکرد منم کم کم پسر خالم یادم رفت ولی هر از گاهی یادش میفتادم ب پسر عمم گفتم ک من عاشق یکی دیگه بودم اونم اولش هیچی نگفت ولی هی من تکرار میکردم هی تا قهر میکردیم پای پسر خالم میکشیدم وسط با این کارم میخواستم پسر عمم حسودی کنه حرص بخوره کم کم گذشت شد یک سال سر یه بحثی پسر عمم گفت برو پیش همون پسر خالت و گفت برو ب بابات بگو منو نمیخوای همچی تموم کنیم منم ب غرورم بر خورد سری ب بابام گفتم اونم زنگ زد ب پسر عمم اونم گفت ما هم دیگرو نیمخوایم جدا شدیم چند ماه گذشت پسر خاله باز سر کلش پیدا شد یه شب ک تنها گیرم آورد کلی حرف زد گفت بخاطر ک بچه بوده کسی ب حرفش گوش نمیداده برای همین هیچی نگفته رفته ولی الان قصدش جدیه بغلم کرد بوسم کرد چند شب دیگه هم همین جوری گذشت ک اون رفت خونش وقتی بهم پیام میدادیم میدیدم حرفای بدی میزنه منم ناراحت شدم بلاک کردم چند وقت قهر کردم اون بازم نیمد ناز بکشه غیبش زد یه هو خبر رسید دایم فت کرده رفتیم ختمش چند هفته اونجا موندیم برای مراسم چهلمش چشم ب یکی از فامیل های مامانم افتاد پسر خوبی بود خیلی نگام میکرد وقتی تو جمع فامیل مینشستیم همش چشمش رو من بود همش تیکه مینداخت منو اذیت میکرد وقتی برگشتم خونمون آنقدر خالم دختر خاله هام از اون پسره تعریف کردن ک منم کراش زدم روش یه هو ب سرم زد برم بهش پیام بدم خودمم میدونستم کارم خیلی بچگونه هس ولی خودمو معرفی نکردم همین جوری ناشناس حرف میزدیم ک نمیدونم چطوری ولی منو شناخت اون شد شروع رابطمون یه روز دو روز یه ماه دو ماه یه سال دو سال سه سال رابطمون طول کشید اخرشم امد خواستگاریم ولی بابام قبول نکرد کلی سختی کشیدیم 7بار امد خواستگاریم تا بلخره بابام قبول کرد ما نامزد کردیم اون خیلی دوستم داشت جوری ک بقیه مسخرش میکردن میگفتن خیلی زن زلیل چون وسط جمع اگه میگوفتن غذا بخور میگفت بدون من غذا نیخوره یا اگه من ارایش میکردم میمد آینه رو واسم نگه میداشت یا دست هامو لاک میزد خلاصه خیلی بهم توجه میکرد الان یه سال از نامزدیمون میگذره و ما قراره چند وقت دیگه عقد کنیم و ما همو میپرستیم ولی بعضی اوقات ک پسر خالم یا پسر عمم میبینم خیلی ناراحت میشم ک یه زمانی با اینا بودم ولی بازم مهم نیست چون باید من این چیزارو تجربه میکردم ک ب اینجا برسم بعضی ادما میان ک بهت یه درس های بدن قشنگاا مرسی ک ب حرفام گوش دادین همین جوری خواستم حرف بزنم درددل کنم🤭💅🎀