من به شدت عاشق شوهرم بودم
انقدر که به جونون رسیده بودم
دیدم ااا همش داره سنگ خواهرش به سینه میزنه
انقدر خوب رو خودم کار کردم که یک روزم نیاد خونه
پیگیرش نمیشم نصف عشقمو از دست دادم
و مدام میپرسه دوسم داری منم میگم همون قدر که تو داری
بعد میگه مگه دوست داشتن شرطیه منم میگم
همونقدر که تو داری منم دارم
ومادرش اومد خونمون انقدر عشق من به شوهرم زیاد بود که پرسیده بود زنت بهت سرد شده اونم فهمید
اره شدم چون یه مدت خواهرش ازمن پررنگ تر بود
و دیگه نمیخوام اون عشق جنون دار رو پررنگش کنم
روزیکه خواهرش اذیتم کرد و مدام گفت خواهرمه خواهرمه دیگه فهمیدم ارزش دوست داشتن زیادی نداره
🙂