۵ سال پیش بایکی اشنا شدم ک هییییچی نداشت بعدش رفت سربازی باباش مواد میکشید روزاز سختی داشت توبدترین روزاش کنارش وایسادم افسرده بودم میگف بری بخدا خودمومیکشم
نگید دروغ میگف ک خودشو بخاطرم ب اب واتیش زد دوبار خانوادشو ب زور اورد خواستکاری وهربار بخاطر مخالفت هاشون مارو دور کردن اما دلم ب خودش قرص بود ک واقعا منومیخاست
گذشت این پسر پولدار شد و مشکلات خانوادگیشون رو. واقعا درست کرد والان ازلحاظ مالی خیلی پیشرفت کرد
ازروزی ک پولدار شد رنگ عوض کرد و یادش رفت کی توروزای سختش باهاش موند وقتی هیچی نداشت من ساعت ها پیاده باهاش توخیابون راه رفتم یه شکلات ازش نخاستم بخاطرش افسرده وپیر وداغون شدم بهم میگ دیگ نمیتونم باهات ازدواج کنم تاهروقت خودت بخوای میتونی باهام بمونی
من از دیشب نخابیدم روانی شدم یه ادم چقدر میتونه پست باشه اخه من ۵ سال خاطره روچیکار کنم وابستگی عشقی ک دارم روچطور بذارم وبرم خداازش نمیگذره نگید ولش کن ک نمیتونم ولی میدونم تهش اون بلاکم میکنه میره میترسم از تنهایی از اینک فکر میکنم بی ارزشم زشتم سیاهم احساس ناکافی بودن بهم دست داده😔💔💔😔😔