ما صبح رفتیم بیرون که کاش نمیرفتیم ساعت ۷ پاشدیم بساط صبحانه رو جمع کردیم بریم کوه وقتی رسیدیم پسرم گفت بریم جلوتر یه جایی هست چشمه داره سایه ام هست وسایلا رو از تو ماشین برداشتیم ده دقیقه پیاده که رفتیم غرغرای آقا شروع شد ماهم مثل چی پشیمون شدیم چرا باهاش اومدیم بیرون خلاصه همونجا وسط ظل آفتاب نشستیم صبحونه خوردیم پاشدیم اومدیم الانم میبینم ست چایخوری مسافرتیم نیست جاگذاشتن همونجا اومدیم کاش میخوابیدم تاظهر ولی با این آقا بیرون نمیرفتیم فقط اعصابم سابیده شد