یکی از شبها شاپرکی از پنجره به داخل نمایشگاه آمد . نور نارنجی رنگ چشم تروم توجه او را به خود جلب کرد . شاپرک بالش را بر چشم شیشه ای تروم کشید و با نا امیدی گفت : وای چه نور سردی !
آدم آهنی میخواست بگوید این روشنایی نیست ، چشم من است ! ولی فقط توانست جواب شماره ی ١ را بگوید :
اسم من . . . تروم . . .است .
شاپرک گفت : جدا ؟ من هم یک شب پره هستم . اسم من بال بالی است.
آدم آهنی ادامه داد: از همه بیشتر. . .روغن را . . .دوست دارم!
شاپرک در جواب گفت : من بیشتر از همه گاز زدن برگهای جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن را نچشیده ام . آیا تو برگ بلوط دوست داری ؟ اگر بخواهی میتوانم تکه ای از آن را برایت بیاورم .
آدم آهنی میخواست بگوید که شاید چشیدن مزه ی چیزهای تازه فکر خوبی باشد ، ولی ناگهان جوب آ ماده ی سوال بعدی به سرعت شروع شد .
من باید . . . کاری را . . که برایش طراحی شده ام . . . انجام دهم.
شاپرک گفت : متاسفانه وقت رفتن رسیده .خداحافظ تروم عزیز.
آدم آهنی با صدای ریز و سنگین در حالی که پاهای آهنینش را به زمین میکوبید گفت :
برای شما . . . آرزوی سلامتی . . . و شادی دارم .
شاپرک گفت : متشکرم و بعد خیلی آرام با بالش بوسه ای به گونه ی آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد .
آدم آهنی با چشم نارنجی رنگش رفتن شاپرک را تماشا کرد و برای مدتی طولانی احساس بدی داشت .