شوهرم به زور جنگ و دعوا برادرشو آورد خونمون درس بخونه من تا آخرین لحظه مخالف بودم و هستم مامانش هر روز زنگ میزنه میگه آخی نذار تنها بمونه آخی خجالتیه اخی اینجوری آخی اونجوری امشب زنگ زده میگه بهش بگو وقتی میری خونه خواهرات کتابتو ببر درس بخون بعدش پدرش به شوهرم میگه این پسر عصبی شده چیزی بهش نگی بعد به من میگه نذار بره طبقه پایین میره نگاه تلوزیون میکنه سرم داره میترکه آخه مگه من گفتم بیاریتش که اینجوری زر میزنن الان اینجاست وقتی رفت باید یه دعوای حسابی راه بندازم ببینم مگه من کلفت خانوادگیشونم پدرش از هزار جا پول درمیاره اجاره خونه کمیته و هزار چیز دیگه زورش میاد ی کتاب کار برا بچش بگیره به شوهرم چی بگم که بفهمه آخه اونم تخم همین پدره شیر همین مادر رو هم خورده کلا خانوادگی نفهمن