بچه که بودم خیلی مامانمو دوست داشتم جوری که بعضی وقتا سناریو میساختم تو ذهنم که مرده بعد میشستم گریه میکردم. حتی تصور اینکه یه روزی پیشم نباشه اذیتم میکرد.
ولی الانا که بزرگ تر شدم دیگه خیلی از دلم رفته.
انقدر با حرفاش نیش میزنه بهم که نگو.
من حتی بمیرمم تا دم داروخونه سر کوچه نمیره قرص بگیره. هیچ کاری حاضر نیست واسم انجام بده.
نه تنها با من اینجوریه بلکه با بابامم همینجوریه.
نه صبحونه درست میکنه نه ناهار نه شام.
چند روز یه بار یه غذایی با منت درست میکنه چند روز میده به خوردمون.
کارتش رو میره قایم میکنه که من پول برندارم ازش.
خیلی از دلم رفته. یه زمانی اولین کسی که دوست داشتم مامانم بود ولی الان اولین کسی که دوست دارم فقط خودمم.
چیزی که فقط میدونم اینه که این مادر بودن نیست.
واقعا نیست