اون یکی دیگه هم یازده بوده دوسال عقده با یه مرد 12 سال ازش بزرگتر
خلاصه من نشسته بودم اولش اون دهمی اومد پیشم نشست صحبت کردیم بعد یازدهمی اومد
بعد یهو شروع کرده دختره دهمی مال دهات بوده یعنی واقعا دهاتی که نه مدرسه داره نه هیچی به معنای واقعی دهات. بعد میگفت دلم میخواد با این پسره 32 ساله ازدواج کردم بعد واسه ازدواجشان عمو خاله دایی عمه همه آشنا فامیل باید جمع بشن نظر بدن به جز خود عروس میگه همه گفتن عروسی کن به جز عموم که مو واسه پسرش میخواد میترسم بهمش بزنن بعد گفتم خودت چرا نظر نمیدی میگه مگه اصلا من نظر بدم مهمه اصلا منو حساب نمیکنن
بعد گفت پسره پولداره ( پولدار نبود معمولی بود) ولی در برابر اونا که نه خونه نه ماشین زندگی روستایی
مثلا یه ماشین پراید با خونه توی شهرستان خیلی پولداریه
دختره خوابگاهی بود
بعد اون یکی که یازدهمی که عقد بوده بود میگفت بابا شوهر کن شوهر گیر نمیاد فردا تو ردش کردی بقیه میوفتن دنبالش بعدش دختره گفت آره خالم زنگ زد گفت اگه خواستگار دخترت رد کردید بفرستینش واسه دختر من
بعدش دختره گفت آره هر کی به فکر دختره خودشه
اصلا از حرفاشون پشمام ریخته من از همشون بزرگتر بودم
ولی حس میکردم هیچی نمیدونم
تازه دخترا چقد خوشگل بودن مخصوصا اون که عقد بوده چشما رنگی هیکل توپر نامزدش با موتور میاد دنبالش حیف این دختر نیست