حالا که دایی ام از دنیا رفته دائم یاد اون اتفاق می افتم.
زندایی و پسردایی ام متوجه میشن که یک زن با دو تا دخترهاش سوار ماشین دایی من شدند.
زنداییم و پسرداییم سر راه اینا سبز میشن و کلی آجر به ماشین پرتاب می کنن
بعد همه جا گفتن آبروی اون زن را بردیم تا دیگه از این غلط ها نکنه
نمی دونم چجوری فهمیده بودن ولی شاید رو حساب آشنایی یا فامیلی دیده ماشین ندارن تعارف زده سوار شدن.
هرگز نفهمیدم کارشون درست بوده یا نه و هرگز قضاوتی نکردم
ولی شاید راه بهتری بوده