خدا بعد از هشت سال به ما بچه داد.تو بارداریم کلا به بار بهم سرزدن اما سخت نمیگرفتم شوهرم خدایی بهم میرسید مامانم که کلا هوامو داشت.زایمان که کردم اومدن دیدنمون و کادو هم پول دادن.مقدارش برام مهم نبود چون معروفن به خساست.من بعداز دو روز رفتم شهر مامانم اینا و قرار بود تا چله ی بچه بمونم همه هم میدونستن.فاصله ی شهرام باهم یه ساعته.پدرشوهرم که یه بارم زنگ نزد تو اون مدت مادرشوهرمم بیس روز اول چندروز درمیون میزد ولی یهو دیگه نزد.گذشت تا بچم پنج ماهش شد. جاریم بهم گفت مادر شوهرم گفته چون برا عید بچه رو نیاوردن خونمون مام دیگه نرفتیم که البته اینو گفتن واسه بهانه.عید تو بیست روزگی بچه ی من بود و من از اول گفته بودم تاچله بچه رو هیجحا نمیبریم تازه خودمم اون مدت مدام ضعف میکردم و سرگیجه داشتم.بچه هم که زردی داشت و یکم دیر اومد پایین تازه قبل از عیدم اونا نیومدن سری بزنن.خلاصه اینجوری کردن و شوهرم قدغن کرد با مامانشینا تماس داشته باشم سرزدن که اصلا.منم دلم ازشون پربود راحت قبول کردم.تازه یه حرفا دیگم به جاریم گفتن که به من برسونه مثلاً گفتن ما نه دیگه پسرمونو میشناسیم نه عروس نه نوه😐 مادر شوهرم اون حرفا رو زده بود چون میدونسته جاریم سریع میاد به من میگه.میخواست آشتی کنه اما ما پا پیش بذاریم.یه ماه گذشت و دید خبری نیست خودش اومد خونمون.ولی پدرشوهرم نیومد.حالا مادرشوهرم اومد اما لام تا کام نه حرفی از جریان زد نه دلیلی آورد نه توضیحی.شوهرم کماکان میگه من خونشون نمیرم تماسم نمیگیرم.ایتن۲قم بگم پدرشوهرومادچد شوهرم عادت شونه سالی یه بار با با یکی از بچه ها شون بی دلیل قهرمیکنن
این وسط من چیکار کنم خانما؟احساس میکنم اگه تماس بگیرم به پسرم توهین کردم