2777
2789

سلام من آوینم


این داستان من نیست و داستان یکی از دوستامه



اسم دوستم معصومه هست


از زبون معصومه میگم


شوهرم از این شوهر هایی بود که همش بهم گیر میداد 

همش میگفت لباست کوتاه نباشه اینجوری نباشه روسری سرت باشه و کلی چیزای رو مخ 


منم فقط میرفتم با دوستم مریم  در و دل میکردم 


منو شوهرم هر چند وقت یک بار دعوا میکردیم و یک دختر کوچیک ۳ ساله داشتم با یه دختر ۱۲ ساله


مثلاً یک روز رفتم برای شوهرم کادو گرفتم و فروشنده کارت مغازه رو بهم داد تا اگه سایزش نبود برم عوض کنم 


وقتی رفتم خونه و شوهرم فهمید کلی دعوام کرد که کارت شماره مغازه رو گرفتم!!!!


هرچی گفتم این شماره شخصی نیست شماره تلفن خود مغازه هست و آدرس هم داره


اما دعوام میکرد چون فکر میکرد مغازه دار شماره شخصی بهم داده


خلاصه که فقط خواستم بدونید زندگی ما چجوری هست


یکبار یه دعوا خیلی بد کردیم و تا چند روز باهم صحبت نمی‌کردیم و هر شب هم دعوا 


تنها کسی که بعد دعوا باهاش حرف میزدم مریم بود،‌ مریم شوهرم رو می‌شناخت چون چند بار رفتیم مسافرت و چند بار هم برای دخترام هدیه خرید


خلاصه توی همون روز های دعوا بود که شوهرم اومد خونه و گفت به مریم گفتی انقد دعوا میکنیم؟!

بهم زنگ زد آشتیمون بده!!

تو خجالت نمی‌کشی!!!؟؟؟

اومدم به مریم پیام بدم ببینم چرا گفته به شوهرم که یهو شوهرم گوشیم رو گرفت و پرت کرد اون ور 


خلاصه که دوباره دعوا شد و من دست بچه هام رو گرفتم و رفتم خونه بابام


شوهرم طلاقم نمی‌داد اما بعد از کلی سختی بالاخره طلاق گرفتم


دختر ۳ ساله ام زیاد آسیب روحی ندید و چون کوچیک بود زیاد نفهمید 


اما دختر ۱۲ ساله ام تا مدتی به روان شناس می‌رفت و الان حالش خوب شده


میخواستم به زن هایی که زندگی شون مثل من هست بگم تا بچه تون کوچیکه اگه میخواین طلاق بگیرین و میبینین نمی‌تونید باهم زندگی کنید زود تر اقدام کنید تا مثل دختر ۱۲ ساله من نشن 


البته خداروشکر دخترم الان حالش خوب شده







ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز