واااااای خدای من
اصلا باورم نمیشه
امروز عصر تماس گرفت مادرش و گفت من رفته بودم بیرون خرید واس توام یه چیزایی خریدم خونه ای واست بیاریم؟
منم گفتم زشته حتما اومدن باید دعوتشون کنم داخل😍
اومدن ولی هم هول هولی شد هم تازه از بیرون اومده بودم نشد جوری که دوست داشتم پذیرایی کنم
اومدن خونم💙
حس عجیبی بود از محبتشون هز دیدنشون اوی خونه ی خودم ،قند و نبات تو دلم آب میشد
نمیددنم چجوری تحمل دارم میکنم و محکم بغلشون نمیکنم و نمیچلونمشون😍💙🦋
پارتنرم امشب میگف یازده ماه پیش که شروع شد رابطمون ،اصلا فکرشو میکردی الان مامان بابام انقدر دوستت داشته باشن و تو خونه ی خودت پذیرایی کنی ؟
بخدا که نه
واااقعااا نه
بخاطر شرایطی که دارم اصلااااااااااااا فکزشم نمیکردم
ولی شد،خدای من با اشک دارم مینویسم ازت ممنونم برای همه ی اون صبرا و اشکایی که توی این ده سال توی زندگیم بهم دادی
بخاطر باورم به عشق ،دقیقا وقتی همه میگفتن باید به تب راضی باشی 🥲
نه اجازه دادن شام درس کنم نه حتی اجازه دادن میوه بیارم چون حواسم بود چایی دوس ندارن ،تو اون زمان کم تا برسن فقط تونستم چای ترش بذارم
زیهدم نموندن نهایتا یه رب ولی واس من اندازه ی یک رور پر از خدشحالی و امنیت گذشت
بچه ها اسخرسم یه جوری بود که یه دست استکان آوردم بیرون
بعد رفتم از اون کابینت دیگه، یه دست دیگه درآوردم تو اون چایی ریختم
کلا سهدم رفته بود وسایلام کجان 🤣
اگه اون لحظه ازم میپرسیدین اسمت چیه مطمئن باش میگفتم نمیدونم 😅💙🥹
حالا به جز کلی خریدخونه ، مادرش یه دونه سیب آورده بود داد بهم گفت ما سیب خوردیم یه دونه ام دلم گفت واس تو بیارم 🥲💙
هوووف ممنونم خدای عشق
ممنونم ممنونم
بمونه این خاطره مثل بقیه خاطرات این عشق 🦋💙✨️
پاییز من خیلی مهربون شروع شد🍂🍁🦋💙
۶ مهر ۱۴۰۴