⛔️ بَعی بَعی نَـشـخوار بُـزغـالَـت رو بُـکُـشِـش !!!! ⛔
●●● روزی روزگاری در سرزمین های هندوستانی و چینی تبتی دو پیشوا و سرسپرده و رهبر و ارشادکننده و پیرو و دانشجویی و استاد و شاگرد و مرشد و مریدی بودند که بودیسم و بوداییسم بودند و چون معتقدان به این رییگولیشن و دین و مذهب از زمانیکه زاییده میشوند تا آخر عمرشان دستاورد مادی مثل شغل و بیزینس و حقوق و درامد و امرارمعاش و معیشت و آپارتمان و ساختمان و خودرو و کالسکه و تجهیزات و اسکناس و سکه و طلا و جواهرات وووو •••••• ندارند و یقینشان و رسالتشان فوکوس و زوم ترویج و گسترش مذهبشان هست از شهروندان و همشهری ها و افراد غریبه و ناشناس از غذا و تغذیه و وووو •••• تامین میشوند مثل ایلات و طایفه و تبار عشیره و عشایر کوچ نشین امرارمعاش و ارتزاق و زیستن و زندگی میکنند این مرید و مرشد قصه ما در سفری و کوچی که داشتند در بیابانی و برهوتی مفقود و گمشدند و چون شب بود سوسویی و چشمکی نوری را یافتند و یک چادری و خیمه ای و سایبان و سرادقی را بدیدند و با تجویز و رخصت و هشتن و گذاشتن صاحب چادر و خیمه تهیدستی و مفلسی و درویشی که زنی با فرزندانش در آن سکنت و سکنا گزیده بودند وارد شدند و مهمان آن زن شدند و او بعنون میزبان و مهماندار به آنها شیری که از بزغاله اش گرفته و ستانده بود و دوشیده بود را بخشید تا گرسنگی و تشنگی را بدر کنند و آن زن از تنها دارایی اش که آن بز بز بود تفسیرات و توصیحات و تشریحات میداد که این بز که میبینید تنها پشتیبان و حمایتگر و امرارمعاش و معیشت من و فرزندانم است که من پرستار و سرپرست این بچه هایم هستم و تامینمان میکند و از پشمهایش و پوستش پوشش و پلاس و از شیرش تغذیه میکنیم و شیر و پشم هایش را که میفروشم جایگزینش برنج و گندم وووو •••• تهیه و خریداری میکنم و فلان و بهمان و بیسان و آن شب را مرید و مرشد که گذراندند عزیمت سفر و استرداد و بازگشت و برگشت گرفتند و در مسیری که بازمیگشتند مرید به مرشد با استمرار و تمنا و اصرار میگفت که ای کاشکی میشد به آن زن کمکی و امدادی و غوث و دستگیری کنیم و مرشد که دردودل و صحبت و گفتگو های مریدش را میشنید به او گفتش که پیشنهاد و درخواستی دارم را اجرا و ایفا کن ((( شباهنگام برو و بببززز آن زن را بببکککششش !!!! ))) مرید که شووک و مات و مبهوت و سرگشته و بلاتکلیف مانده بود گفت اما این کار از شرافت و انسانیت بدور و زشت و ناپسند است او ما را میهمان و میزبانی کرد حالا بجای تشکر و قدردانی و سپاسگذاری بازگردم و تنهااا دارایی اش آن بز را بکشم ؟؟؟؟ و مرشد گفت برو و کاری را که از تو خواستم را انجامش بده و پسرک رفت و در پاسپاسی از شباهنگام بز را کشت و سالهای سال گذشت و گذشت تا اینکه روزی دومرتبه همین مرید و مرشد قصه ما در کوچ و سفری که داشتند به موقعیت و منطقه ای و سرزمین و کوی و برزنی بسیار زیبا و تماشایی و شایسته و دلنشین رسیدند و سراغ و نشانی دادوستدگر و تاجر و بازرگان و پیشه ور آنجا را گرفتند و به قصری و کاخی و قلعه ای و ارگی و کوشکی رفتند و مالک و موجر و میزبان آن قصر و قلعه و کوشک زنی بود که کلی دبدبه و کبکبه و قولدورم و مولدورم و خدم و حشم و نظافتچی و کلفت و کنیز و پیشخدمت هایی داشت و از آن مرید و مرشد مهمانداری و خدمت رسانی کرد و اسباب استراحت و میهمانی از آنها را فراهم ساخت و پذیرایی میکرد و مرید و مرشد از او سوال و پرسشی کردند و پرسیدند که چطور به اینچنین جایگاهی و مقامی و منسبی رسیده است ؟؟؟؟ و از زن اینگونه پاسخگویی کرد که سالها پیش که همسرم و شوهرم فووت کرد و درگذشت من ماندم و فرزندانم و شدم پرستار و سرپرست آنها به تنهایی و بدون هیچ کمکی و امدادی و ببززی داشتیم که از آن امرارمعاش و ارتزاق و معیشت زندگیمان را میچرخاندیم و میگذراندیم و روزی آن ببزز را مرده و کشته شده و تلف شده یافتیم و دیدیم که هییچ نداریم و هرکدام از فرزندانم به کسب معیشتی پرداختند یکی زمینی یافت و زراعت و کشاورزی کرد یکی دادوستد کرد وووو •••••• و اینگونه بود که مااا با مرگ و مردن بببززز ماان از ففررشش به ععررشش و از ججههننمم به ببههششتت رسیدیم برای ببههششتت کردن ججههننمم زندگییت بببزززتتت رو بببکککشششش !!!!! ●●●