تو مراحل جدایی ام .
یاده خاطراتم میفتم ، شوهرم و خانواده ش عوضیای به تمام معنا بودن .
من بهشون محبت میکردم ، اونا محبتم رو با بدجنسی جواب میدادن .
شوهرم بددل ، شکاک ، دست بزن داشت ، خسیس هم بود .
ولی با همه ی اینا عین یه مبارز برای زندگیم جنگیدم .
از غذا ، خونه ی مرتب ، محبت ، عشق ، تیپ ، قیافه ، احترام و.. هیچی براش کم نذاشتم .
همه میگن من از شوهرم سرتر بودم ، واقعا هم بودم .
ولی همیشه تو ذهنم این بود پای انتخابم میمونم و تا آخرش میرم .
ولی یه شب با یه لگد از خونه بیرونم کرد .
برای خودم متاسفم برای اینکه احساسم رو خرجش کردم .