اولش راننده گفت خواهرتونن زنگ زدن . گفتم بفرمایید و ۴ صبح بود . من که تا عمرم این ساعت نرفته بودم تتهایی بعد راننده رفت . دوستم گفت کنسل کردم چرا سوار شدی ... هیچی من پیاده شدم وسط راه خوبه رفتگر شهرداری بود و گرنه از ترس مرده بودم . وایسادم دوستم دوباره اسنپ بگیره . هی پشت سر رفتگر بودم از ترس . بعد پلیس اومد الان چکار می کنی ... گفتم . موندم تا اسنپ برسه با دوستم بریم راه آهن . بعد رفتیم تهران و پل طبیعت و کاخ گلستان . اینقدر پیاده روی کردم که قلبم درد گرفته ... از دیشب . گفتم الاناست سکته کنم و کسی نباشه
تا من باشم از تنهایی مفرط نرم با هر کسی و اینجوری . بگو دختر خونه رو بچسب . شده بمیری هم اما تنها باش
اصلا ارزش نداشت اونجوری از ترس مردم
همکارم هم صبح گفت از بس راه رفتی به قلبت فشار اومده . باید استراحت کنم
یه جمله بگین هم در مورد این درد که چیزی نیست و هم من از تنهایی با هر کسی نخوام برم بیرون . ترو خدا بگین
البته شاید هم تلنگر هست که نگم من تنهام و ...
خدایا کمکم کن 😣😣😭