قرار بود یه کاربزرگ و خفن راه بندازیم منم خیلی مشتقاق بودم
اما کم کم شروع کرد سوالات شخصی پرسیدت و آخر حرفاش قربونت برم و دورت بگردم گفتن
میگفت بهت وابسته شدم
بهش گفتم این حرفا نزن خوشم نمیاد گفت تو نمیتونی تعیین کنی دیگران چه حرفی بهت بزنن چه حرفی نه
منم بهش گفتم نمیخوام کار کنم
خیلی ناراحتم کلی رویا بافته بودم با این کار