برا نگاه منتظر و ذهن کوچک پر از سوالت مینویسم که هیچ گاه نمیدانست چرا انتهای هر جمعه دوباره پر از تنهاییست، و چرا این وسیله 4 چرخ بزرگ، مارا از هم انقدر دور میکند. و چرا هر از چند صباحی دنیای آدمیزاد به قدری پیچیده میشود که حتی برای بخش کوچکی از قلبش، که کیلومتر ها آن طرف میتپد هم وقت ندارد.
من هم به اندازه تو نمیدانم که چرا قادر نبودم صبح و شب در چند قدمی وجود ارزشمندت باشم.
حال نیستی، و من تا جایی احساس ملال میکنم که به ازای تمام روز هایی که میتوانستم ثانیه ای بیشتر حضورت را احساس کنم و نکردم، به خود لعنت میفرستم. و خدا میداند که قلبم تا چه حد تمنای دیدنت را دارد