از صبح تا حالا سعی میکنم بهش بی توجهی کنم الان که دراز کشیدم چنان شدید تر شد که حس میکنم نزدیک ترین تجربه ام به مرگه🥴دیروز هم روز خوبی نبود مادر بودن با همه حسای خوبش انقدر مسئولیت سختیه که اگه یه زندگی دیگه وجود داشته باشه هیچوقت نمیخوامش
سخت تر از همه اینا اینه که تنهایی مجبور شی همه کارای بچه هارو تا بزرگسالی انجام بدی تا اونا عین خودت مادر بدی داشتن رو تجربه نکنن
خلاصه که این روزا خیلی افتضاحن حس میکنم کل زندگیمو اشتباه زندگی کردم از اون طرف میخوام بچه هام اینجوری نباشن ولی همیشه یه چیزی کمه براشون..
سایت اومدن هم خودش انرژی روانی میخواد