خواب میدیمبا مادر بزرگ پدر بزرگ شوهرم و داییش با ماشین میرفتیم جایی یهوویی هوا بارون شد خیلی خرابشد هوا داشتیم با ماشین میرفتیم یهویی رفتیم تو باتلاق من تونستم بیام از ماشین بیرون ولی اونا رفتن زیر گِل و باتلاق هرچی صدا زدم دیدم جواب ندادن خیلی ترسیده بودم یهویی از خواب پریدم دیدم ساعت سه شبه