زندگیمون پر از تنش و دعوا و استرس و کتک کاری بود
یعنی هرچی خاطره دارم همیناست
اما این لا لوها یه سری خاطرات شیرین بغض وآه و لبخند قشنگی رو برام به ارمغان میاره
وقتایی که باپدر مادرم دورهم سر سفره مینشستیم توآشپزخونه املت فوق العاده که بابام درست کرده بود میخوردیم چقد میچسیبیدبعدشم دوغ و ۳ تایی تو حال زیر باد کولر میخوابیدیم
وقتایی که سال تحویل میشد یکی یکی بهم تبریک میگفتیم و بهم عیدی میدادن بالاخره هردو کنارم بودن
وقتایی که سبد میوه میخرید میذاشت توحیاط میرفتم ظرف میوردم همونجا میوه ها رو میشستیم و ۳تایی کنار هم میخوردیم
وقتایی که از مدرسه میومدم خسته کوفته میچسبیدم به بخاری یه لحاف سنگین دلچسب هم مامانم مینداخت روم بابامم با فاصله کنارم دراز کشیده بود زل بود به تلوزیون مامانمم تو اشپزخونه درحال کار و..تو خونه خودمون خوابم میبرد
وقتایی که بامامانم از ساعت ۷ میزدیم رو شبکه ای فیلم یکی یکی فیلما رو نگاه میکردیم بابام که میومد خونه تقریبا ۱۰ بود باهم یوسف پیامبر ونگا مبکردیم 💔
باوجود همه اینا ولی دیگه دلم نمیخواد کنار هم باشن یا برگردم به زمانی که کنار هم بودن چون خاطرات خوش آنچنانی نداشتم دیدین که کم بود
اما همینام برام شیرینه بهش فکر میکنم دلم میخواد باز تجربه کنم