فصل دوم: از تاریکی به نور
از نوزده سالگی به بعد، زندگی من ورق خورد.
از حدود هفده سالگی کمکم قدم گذاشتم توی مسیر خدا. اولش برای حاجتهام به سمتش رفتم، اما کمکم فهمیدم خودِ خدا همون چیزی بود که میخواستم. امروز دیگه چیزی از دنیا نمیخوام؛ چون اگر عشقی هم در زندگیم نباشه، خدا خودش جای همه رو پر کرده.
هر نیازی داشتم، خودش برطرف کرد. بارها معجزههاشو دیدم. وقتی فکر میکردم هیچ راهی نیست، درهایی رو برام باز کرد که باورم نمیشد. پدر و مادرم امروز از من خوشحال و راضیان، مخصوصاً پدرم که بهم افتخار میکنه. همین برای من یعنی آرامش.
جهیزی که فکر میکردم هرگز جور نمیشه، خودش جور کرد. این یعنی آرامش.
محبتی که از همسر و خانوادهی همسرم میبینم، طوریه که انگار دوباره یک پدر و مادر پیدا کردهام. این یعنی آرامش.
شوهرم برای من مثل یک تکیهگاه و عشق واقعیست؛ وقتی نگاهش میکنم ذوق میکنم، و با تمام وجود دوستش دارم.
خودم هم روی خودم کار کردم؛ خودسازی کردم، ایمانم رو پرورش دادم. هر اتفاقی که میافته، حسنظنم به خدا زیاده: میگم «حتماً خیری توشه.» و باور دارم خدا اصلاً اجازه نمیده اتفاق بدی برام بیفته. حتی وقتی اشتباه میکنم، باز هم لطف و مهربونیش از من گرفته نمیشه.
خدا بهم نشون داد که بعد از هر سختی، آسونی هست. حالا «مبی کوچولو»، همون کودک درونم، داره حس میکنه خدا همه چیز رو جبران کرده. اون همه درد، غم، و زخم فقط برای این بود که روحم رشد کنه، فقط برای این بود که عاشق خدا بشم.
اگه اون اتفاقها نمیافتاد، شاید هیچوقت اینجا نبودم. پس شکر برای شوهر قبلی، شکر برای سختیها، شکر برای هر اشک و هر بغض. چون همهشون منو آوردن اینجا: جایی که خدا عشق بزرگ زندگی منه.
شکر برای همه لحظات، شکر برای همه زخمها، شکر برای همه درمانها.
الحمدلله. 🌷