بگو از بس سیب زمینی دادی قندش رفت بالا کور شد منو ندید😂
بالاش گفت اگر با این دختره بری دیگه بهت پول نمیدم و پسره دید دختره به نفعش نیست پنج سال هم ازش بزرگترها از هم جدا شدن تا اینکه مامانم من وقتی اینجوری شد تو دلش گفت این باید بیاد دختر من و بگیره
هستید یا رفتید خوابیدید مامان من که فکر کنم تا صبح میخواد حرص بخورم چون پسره یک ماهه با دختر جدیدی آشنا شده الان بابای پسره براشون خونه خریده میخوان دو ماه دیگه عقد کنن
مامان منم سعی میگه کوفتش شد از بس بهش غذا و سیب زمینی دادم
بیخیال نیستید که بگم
بگو من هستم
بعد داشتم میگفتم
این پسره از اون دختره جدا شد چون خیلی محتاج باباش بود سر پول خیلی هم تنبله من هیچ وقت هیچ حسی نداشتم بهش پسر بدی نبود اما برام مهم نبود اما مامانم چرا من و کلی آرایش میکرد هر وقت میمودن خونه ما غذای مورد علاقه پسر رو درست می‌کرده پسره عاشق سیب زمینی سرخ کرده بود مامانم کلی سیب زمینی درست میکرد فقط به اون میداد
حالا خوبه گوشت نداده
خبببب
پسره به من زیر چشمی نگاه میکرد ولی من همش تو فاز خرخونی ام اون هم دید من پایه نیستم الان یه دختری و پیدا کرده ولی چادری نیست پدر پسره خونه خرید براشون و برای پسره ماشین مدل بالا خریده و میخواد دو ماه دیگه عقد کنن مامان منم اعصابش خرده میگه تو بلد نیستی پسر ها رو خر کنی و یکم قر و ادعا میومدی همش درس میخونم اصلا به خودت نمی‌رسی پدر من و دراورده
