ادمو تو اوج جوانی بی حوصله و پیر میکنه. چهل سالمه اندازه سر سوزن دیگه ذوق و علاقه و انگیزه برای هیچی ندارم. حوصله خودش و پسرم و زندگی رو دیگه ندارم. نه توجهی نه علاقه ای نه محبتی نه خرجی دادنی، بد دهن و بی اعصابه. سرما خوردم دو سه روزه به محض اینکه عطسه کنم، بینیم رو یکم بالا بکشم، با دستمال پاک کنم که کمی صدا بده فحش عالم و ادم رو بهم میده که گه خوردی مریض شدی، درد بی درمون بگیری که مریض شدی، زهرمار و سرفه
جلو پسرم سرم داد زد که سرفه نکن پاشو برو گم شو خونه بابات خوب شدی برگرد
بخدا حلالش نمیکنم نفرینش کردم از ته دلم دعا کردم امیدوارم مریضی بگیری محتاجم بشی روزی صد بار بکوبمش تو چشمت، سرت نق بزنم
کارات رو بکنم ولی تو سر و چشمت هم بکوبم
بار اولش نبوده و نیست و نخواهد بود
سازگاری کردم باهاش صحبت کردم با زبون خوش با عزیزم جونم با قهر و کم محلی
هیییییچ دلم باهاش صاف نیست اصلا نمیتونم دوستش داشته باشم تو روزهای عادی هم که دعوامون نباشه، باز نمیتونم دوستش داشته باشم چون دلم باهاش گرم نیست
وقتی میاد برای رابطه خدا شاهده انگار درام خفه ام می کنن از خشم و زور که باید این رابطه رو تحمل کنم
خیلی دلم پر هست. نگید جدا شو که اصلا برام امکانش نیست نگید چشماتو باز می کردی که اینجور نبوده از اول
خدایا خیلی دلم پر هست خیییییلی زیاد
فقط میگم خدایا این که ادم بشو نیست لااقل به من تحمل و صبر بده
هییییچ کسی از اخلاق ورفتارش خبر نداره همه میگن چه مرد خوب و عاقل و ارومی
چقدر خوبه که هوات رو داره
ولی نمیدونن من چی دارم میکشم در کنارش چقدر پیر شدم
بخدا گاهی صدای شنیدن قلبم رو میشنوم یعنی جوری که گاهی وقتها دلم رو میشکنه که انگار خطی یه تیر دردناک از ته قلبم تا تو حلقم کشیده میشه