من یه بچه ۱۱ ماهه دارم شهر غریبم ۴۵ دقیقه فاصله
بچمو خودم دست تنها بزرگ کردم حتی روز زایمانم فرداش مامانم رفت بیمارستان قلبشو بالن زد خواهرم ندارم
سوهرمم سرکاره خودم تنهایی بچمو تا اینجا رسوندم.
بعد دیشب انقدر بچه ام اذیت میکرد منم کلافه شدم زنگ زدم مامانم گفتم فردا میتونی بیای گفتم نه مهمون دارم و توام پنج شنبه قراره بیای دیگه اومدن من فایده نداره و ابنا.از اونور بابام یهو قاطی کرد که همین الان میایم دنبالت
دیگه منم گریه بچه امم از اونور گریه
خلاصه وسط راه بودن زنگ زدم گفتم چرا میاین الان شوهرم بفهمه باز با من داد و بیدا میکنه که چرا به خونوادت زنگ زدی و اینا خلاصه برگشتن منم بهشون گفتن منه مادر مگه جی گفتم که انقدر اذبتم میکنین دبگه پامو خونتون نمیزارم
و قصد داشتم نرم واقعا
حالا مامانم زنگ زده که فردا حتما بیا گفتم نمیام
گعت بخدا نیای ناراحت میشم من نمیتونم حتما
کلی اصرار
مطمینم اگه نرم مامانم غصه میخوره مریض قلبی هم هست
از طرفی با شوهرمم قرار گذاشتیم اخرهفته بریم بهش بگم نریم شک میکنه
ولی خودم حالم خوب نیس انگار حوصله عبچیو ندارم
نمیدونم جیکار کنم