باهم زندگی میکنیم توی خونه سه طبقه الان دیدم در باز شد و صداشون اومد یه هفته رفته بودن مسافرت ، همین الان برگشتن فردا باید برم ببینمشون از الان عزا گرفتم اصلا از جمعشون خوشم نمیاد همش کم محلی میکنن اصلا منو حساب نمیکنن نگاه از بالا به پایین دارن میرم خونشون اینقدر معذب میشم که حد نداره همش دوست دارم زمان بگذره برگردم خونمون قبل مسافرتشون هم ازشون دلخوری داشتم مجبورم که فردا برم ببینمشون از الان ناراحتم و استرس دارم که چه رفتاری میخوان بکنن شوهرم گفت فردا حتما برو سربزن ،بخاطر شوهرم مجبورم برم چون بامن اخلاقش خوبه و نمیخوام بینمون اختلاف بیفته فقط نمیدونم این احساس بد رو چه جوری کنترل کنم
احسنتمن ۱۸سال توی یک ساختمون بودمامان از این اجبارها
خیلی بده اصلا وقتی میرم خونشون استرس میگیرم حالم بده تا لحظه ای که بیام خونمون ، متاسفانه حیاط مشترکه هر روز همدیگرو میبینیم ولی جاریم خونش جداس باهاشون قطع رابطه کرده راحته