پسرم رو گذاشتم خونش رفتم کلاس
ساعت ۱۲.۳۰ زنگ زدم گفتم ناهار چی داری گفت هیچیییی
گفتم دارم هلاک میشم از گشنگی
رفتم ماشین رو از شوهرم گرفتم حدود ۲ ساعت طول کشید برم خونه مامانم دنبال پسرم
رسیدم دیدم ناهار هیچی نزاشته
حتی نون خیس هم نداشت
یکم تکه نون و پنیر گذاشتم دهنم
انقدر خسته بودم میمیرم یعتی
گفت مامانم ترو الان ی ساعت دیگه برو منم ببر مجلس ختم یکی از فامیلهاشون
گفتم باشه
اومدم از خستگی دراز کشیدم رو مبل
شهر ما هم فکر کنین روستاها برف اومده اینقدر سرد
مامانم بخاری نزاشته
تازه در پنجرشم باز
باور میکنین ی ملافه هم نکشیده بود روم
پاشدم دیدم یخ میزنم
بهش گفتم ی پتو میکشیدی روم من خوابم برده
میگه مگه من بیکارم منم کار میکنم
خیلی دلم شکست