2777
2789
عنوان

روایت یک روز

33 بازدید | 0 پست

[ ساعت یک و نیم ظهر، توو یه کوچه‌ای ایستادم، مغزم در حال انفجاره و سرم رو گذاشتم روی فرمون که ماشین پلیس آروم کنارم وایمیسته]


-( مامور با یه من ریش و ابرو)سلام علیکم خانوم

+سلام

ـ موتور واسه خودته؟

+ آره، یعنی تقریبا آره، دارم قسطاشو میدم.

-(سرباز مزلف کناریش) ولی تو که همیشه با موتوری، پس واسه خودته دیگه عملا.

+ بله. واسه منه.

-(مامور، با لبخندی که معلوم نیست قراره به نفع من تموم شه یا به ضررم) پس موتور سواری هم می‌کنیییییی. فامیلیت چیه؟

+ فلان.

-از فلانی های اینجایی؟

+نه اهل اینجا نیستم اصالتا.

- پس اینجا موتور سواری هم می‌کنیییییی.

+بله.

-حالا چرا؟

+ دیدین میگن فلانی عشق موتوره؟ منم اونجوری ام. ولی آدم نمی‌دونه چیکار کنه توو این مملکت. نه فقط درمورد موتور، درمورد همه چی. آدم نمی‌دونه چیزی رو که دوست داره کنار بذاره چون طبق قانون نیست، یا دزدکی انجامش بده چون عاشقش هست. منم اونجوری‌ام. موتورم رو دوست دارم. وقتی باهاش میام بیرون لذت می‌برم ولی استرس هم از چشام میاد بالا. اما به خودم میگم باید امروز رو زندگی کنم. هرجور که شده. باید امروز رو طوری زندگی کنم که فردا حسرتش رو نداشته باشم. یه روزایی می‌تونم، یه روزایی هم نه. همه چی دست خود آدم نیست. همه چی توو‌ کنترل آدم نیست. نمی‌دونم، شاید متوجه نباشین چی میگم. زندگی اینجوری سخته اما من فقط می‌خوام حالم رو بهتر کنم. بار اول نیست ماشین پلیس کنارم نگه می‌داره. هربار همه چیز رو تا انتها تصور می‌کنم. همه چیز ممکنه.‌ همه چیز.

- من می‌دونم چی میگی. آروم برو دختر جان. 

+ مرسی. باشه.


رد شدن ماشین پلیس از کنارم رو نگاه میکنم. آدمایی که از دور داشتن نگاه می‌کردن پراکنده میشن. نفس عمیق می‌کشم. دست بهم بزنی گریه می‌کنم.

و تو از مردن زیر پوستین زندگی چه میدانی؟
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mmmary66  |  5 ساعت پیش
توسط   _vampi_  |  8 ساعت پیش