ظهر داشت حیاطو تمیز میکرد کلا هرروز خونرو میریزه بهم از نو جمع میکنه
منم خونرو تمیز کردم ناهار درست کردم و چایی دم کردم براش
تو حیاط هم بارون شدیدی میریخت اینم نمیومد تو
منم باردارم خب نمیتونستم تو اون بارون برم بیرون کمکش..سرگیجه داشتم رفتم تو اتاق خوابیدم
یکم بعد ک بیدار شدم دیدم شدیدا تو قیافس
بعد گف خدا عروسایی مث تورو زیاد کنه مردمم مث من بدبخت شن
گف هیچی نمیدونی هیچی من نمیدونم تو چجوری میخوای زندگی کنی زندگی نگهداری
منم کلا سکوت کردم باز پا شدم شام گذاشم
بخاطر کار شوهرم ی ده بیست روز باید این خفت رو تحمل کنم
چون نمیذاره خونه خودم بمونم با پدرمادر خودمم نمیذاره حرف بزنم قطع ارتباطم
چ رفتاری باهاش داشته باشم
تا قبل این هرچی میگف باز باهاش حرف میزدم میخندیدم ولی از اون حرفش ببعد کلا سرسنگین شدم باهاش منم
از وقتی خونشم فقط یکسره جیغ میزنه سر بچا ها نفرینشون میکنه کتکشون میزنه
معلومه اصن دوس نداره من اینجا باشم ولی خدا شوهرمو لعنت کنه ک منو ب این خراب شده میاره