بخوام کامل تعریف کنم خیلی طولانی میشه.سر یه موضوعی ازش دلخور بودم.اونم طبق معمول رفت توی سکوت و خوابیدن.وایسادم بخوابه اروم بشه.دیدم نه از ساعت ۶ که از سرکار اومد تا صب قصد خوابیدن داره.حال بد منم ذره ای براش مهم نیست.داشتم از حرص خفه میشدم.گفتم شام میخوری یا بذارم یخجال.با یه لحن بد گفت شام بامنت نمیخورم.منم گفتم به درک.عصبانی شد.رفتم نشستم کنارش گفتم چشماتو ندرون برا من.بیا اروم صحبت کتیم حلش کنیم.عصبانی شد گوشیشو محکم پرت کرد خورد به کف سرامیک و شکست.گفتم نکن دیونه شدی؟پسرم خواب بود گفتم بچه میترسه داد نزن.خلاصه بالا گرفت محکم هولم دادو میزد رو دستام.میکفت هیچی به تو مربوط نیست.هرکاری میکنم به تو مربوط نیست.
خیلی ترسناک عصبانی شده بود.گفت زنگ بزن بابات بیاد.من هیچ وقت دعوا رو نمیبرم برا خونواده هامون.ولی دیدم فک میکنه مثلا بابام پشتم نیست زنگ زدم.اونا اومدن.مامانو بابام یه اخلاقی دارن خیلی طرفداری بچه شونو نمیکنن و بقول خورسون اتیش بیار معرکه نمیشن.
خلاصه یکم تعریف کردیم براشون.شوهرم زد به مظلوم بازی