پدرشوهرم همیشه بیرونه و کمک خانواده خودش
مادرشوهرمم یه عمره که میخواد بکشونه خونه شوهرش رو ولی نمی دونه
آخر هفته ها به بهونه اومدن بچه ها جنجال درست میکنه که باید بیای و اینا
این دفعه دعواشون زیاد شد پدر شوهرم هی از خونه فرار میکرد
بعد لج کرده بود هیچی نمی خرید حتی نون هم نخریده بود
من اونجا بودم برای شام غذا نونی بود
نانوایی هم خیلی دوره به خونه شون
مادرشوهرم نون محلی آورد که خشک بود
یه جوری تحمل میکردم خشکی نون رو که سنگ رفت برای دندانم
دندونم شکسته رفتم دکتر گفت قابل نگهداری نیست باید بکشی و ایمپلنت کنی
الان با بیست و پنج سال سن باید ایمپلنت کنم.
شوهرم هم میگه روم نمیشه به بابام چیزی بگم
هزینه از این ور
بقدری دلم شکسته که اشکام میریزه
چقدر من بد شانسم