رل من اینجوری بود ک همه حرفاش به این میرسید ک بهم میرسیم و اینا مثلا میگفت تو موفق میشی من موفق میشم بچهامون فلان بیسار یا مثلا من دارم تلاشمو میکنم ک آینده خوبی بسازم و این حرفا تازه من نمیخاستم قبول کتم ولی چند وقت پیش ی اتفاقی افتاد ک پلیس به ما گیر داد ولی ول کرد و کارمون نداشت بعد گفت اگ میگرفتن یا اگ ول نمیکردن چی میشد حکمش چی بود من گفتم هیچی و ابنا گفت ؛ نکنه ببرن عقدمون کنن منم گفتم چیه ترسیدی گفت فک نکنم بشه ک بهم برسیم
ک منم گفتم پس کات کن نمیخام ادامه بدم گفت نه نه نه من نمیتونم باهات کات کنم گفتم یعنی وقتی آینده ای نمیبینی پس برو ک گفت ن و کات نکن وو اینا منم گفتم پس من هر وقت موقعیتی برام اوکی شد میرم فقط میمونه ی دیدار آخر و خدافظی ک قبول کرد