مامانم اینا میخواستن برن جایی بعد من اصلا دلم نمیخواست برم چون اگه من میرفتم حس میکنم زشت بود و جای من نبود و اگه میرفتم همش باید خودخوری میکردم و خجالت میکشیدم که نکنه مردم مسخرم کنن و بگن همه جا میاد
بعد چقدر مامانم گفت بیا و اینا چقدر اصرار کرد ولی من باهاش بحث کردم و سرش داد زدم چقدر غر غر کردم و چقدر خودم حرص خوردم سر چیز الکی
سرشم داد زدم گفتم نمیام 😔اخرم حرف من شد و نرفتم آخه من اولش گفتم نمیام بعد مامانم هی گفت بیا و اینا باعث شد من عصبی بشم
الان عذاب وجدان گرفتم ای کاش با داد و بیداد باهاش حرف نمیزدم اون دلش نشکست ولی من عذاب وجدان گرفتم 😔
الآنم موندم خونه فکر و خیال و عذاب وجدان دست از سرم بر نمی داره مثلا میخواستم اون مهمونی نرم تا عصابم آروم باشه ولی الان بدتر شد
بنظرتون من تقصیر داشتم؟
خب واقعا روم نمیشد برم خجالت میکشیدم