از ظهر تا الان حالم بیش از حد بده ک چرا من نمیتونم وقتی یکی یچیزی بهم میگه همون لحظه جوابشو بدم
در حد دوتا کلمه شاید بگم ولی چیزیکه لایقشه جوابش بدم وقتی اومدم خونه یادم میفته
ظهر خونه آبجیم اینا بودم بعد ناهار ک خوردیم آبجیم ب شوخی ب شوهرش گفت میخای بری بخوابی ظرفا هم بشور تا خسته تر بشی بهتر خواب بری
منم گفتم یکم خندیدم گفتم پیشنهاد خوبی بود
شوهرم خواهرم کلا ب زیاد حرف زدن و یکی رو ببینه جو گیر بشه و حرفای مزخرف زدن و شوخی های بیمعنی کردن معروفه
حالا دختر داداشش هم اونجا بود اونم بزرگه ۲۲ سالشه
دیدم دامادمون جلو اون بمن گفت حیف برادر زاده ام اینجاست سارا خانم وگرنه یچیزی بهت میگفتم ک از سنگین بودن حرفم کمرت بشکنه
منم گفتم بگو بینم چی میخای بگی منم یچیز سنگین تر بهت میگم
آبجیمم بهش توپید ک چته چی گفته مگه انگار تاحالا ظرف نشستی ک اینجوری بهت برخورده گفت نه شماها با کنایه گفتید حالا الکی میگفت ک با کنایه گفتید چون این تا ی نفر رو میبینه مخصوصا از خانواده خودش باشه بدجور جو گیر میشه و هوا برش میداره
الان پشیمونم ک جلوی بردار زاده اش بهش نگفتم یعنی چ گوهی میخای بخوری بخور تا ببینم دیگه
ولی مثل سگ از آبجیم میترسه آبجیم بهش یه نگاه میکنه میر ینه ب خودش
میخام دوباره دیدمش بهش بگم اون روز جوگیر شده بودی میخاستی چ گوهی بخوری جلو بقیه فقط بخاطر آبجیم احترامتو نگهداشتم
دوستان شاید فکر کنید ک یچیز ساده گفته و من زیادی حساسم ولی بخداا با لهن خیلی بدی گفت ک انگار مثلا
یچیز خیلی بد از من میدونست حالا پیش خودم میگم اون دختره بردار زاده اش دیگه چ فکری میکنه و میگه عموم چی میخاست بگه ب اون یعنی....
خیییلی عصبیم از ظهر تا الان بیش از حد