بدیش اینه وقتی تنهام تو خلوت خودمم یهو یادم میفته اینگار تیر به قلبم میخوره
از بچگیم یه تصویر سیاهه تو یادمه
وقتی بچه بودم با شوق ذوق با مامانم رفتم خرید دفتر خرسی خریده بودم برا اولین بار دفتر سیمی خریده بودم وقتی برگشتیم بابام مامانمو زد چرا دیر اومدین💔
وقتی چاقو برداشت داداش ۱۶سالمو بکشه من از ترس خواهر نوزادمو برداشتم پریدم تو حیاط
وقتی من مریض شدم نبود من سرطان داشتم زندان بود
وقتی مینشست تو خونه تریاک میکشید
کاری کرد همه برامون تصمیم گیرنده شدن همه زدن تو سرمون من ۷سالم بود خواستم برم پیش بچه ها بازی کنم ولی عموم میگفت تو باید بمونی خونرو جمع کنی چون نموندن
گرفت زدم هنوز یادمه با پاهاش میزد تو سرم مگه من چند سالم بود؟
همیشه باید از خانواده ی پدریم میترسیدم چون اذیتم میکردن
چون پدر نداشتم چون خرجمونو میدادن میزدن تو سرمون
مامانمو عین یه کلفت میدیدن
کاش مامانم زن با دل جرعتی بود
کاش بچه ی طلاق بودم
اخرشم طوری شد داداشم خودکشی کرد
ما بزرگ شدیم ولی به دلم موند بابام یکبار بگه بابا پول لازم نداری؟ یا یبار فقط یبار بغلم کنه یبار هوامو داشته باشه یبار نترسم من ۲۵سال با ترس بزرگ شدم
یبار حس کنم یکی پشتم هست
من شدم یه دختر ۲۵ساله ی افسرده با کلی مریضی دختر ۲۵ساله ای که گاهی شبا فشارخونش از اعصاب خرابش تا ۱۶میره ولی چیکارمیتونم بکنم
هیچوقت حالم خوب نمیشه
هروقت هر جشن خوشحالی بود بابام از عقده ای بازیاش نزاشت بریممامانمو زد دعوا راه انداخت قلبم تیر میکشه
بابا هروقت تو بمیری جشن تولد ماست ما که گناهی نداشتیم این وسط تو باعث شدی هممون بدبخت بشیم
اگرخدایی باشه گلایتو پیش خدا میبرم شایدم نباشه اگر بود ۲۵سال به دادم میرسید🖤