زهرا بانو را از کودکیش به یاد میاورم،از من چهار سال کوچکتر بود،با هم دوست بودیم،بسیار صمیمی
دختری زرنگ و پر از شور زندگی بود.
تابستانها در ییلاق با هم از چشمه آب میآوردیم.دم رودخانه ظرف میشستیم.هوا که کمی گرمتر بود دور از چشم پسرها در آب سرد رودخانه آبتنی میکردیم.
یادم هست که داستانهایی را که در مجله زن روز یا جوانان،دور از چشم خواهرانم از کمدشان برمیداشتم و میخواندم را برایش تعریف میکردم و او با اشتياق گوش میداد.
دوستی ما زبانزد همه بود.
...
البته هیچکس او را به اسم شناسنامه ایش صدا نمیزد.
همه به او زری میگفتند.
من و زری فقط تابستانها یکدیگر را میدیدیم.
چون بعد از ییلاق ما مدت کمی در خانه روستایی میماندیم و با شروع مدرسه ها به خانه شهری میرفتیم.
اما زری در روستا به مدرسه میرفت.
...
ما کم کم بزرگ میشدیم و به سن نوجوانی میرسیدیم.
زری که از بچگی دختر خوشگل بود،خوش آب و رنگ تر شد و به چشم همه دختر ملیح و جذابی بود.
پسران ایل بیشترشان خواهان او بودند،اما او به اسم پسر عمویش علی بود.
علی روی ماشین سنگین شوفری میکرد.
...
زری دختر درسخوانی بود.
پدر و مادرش برای دوره راهنمایی او را به شهر فرستادند.
صبح زود برادرش او را با موتور به شهر میبرد و عصر برمیگرداند.
فاصله روستا تا شهر یک ربع تا بیست دقیقه بیشتر نبود.
...
حانواده علی برای خواستگاری زری آمدند.آن موقع دیگر زری سال اول دبیرستان بود و دوست داشت تجربی برود و پزشک شود.
زری البته دلش پیش علی بود،اما امیدوار بود با ادامه تحصیل او موافقت کنند.زری را نامزد کردند و مدرسه فهمید و عذرش را خواست.
زری تحصیلش ناتمام ماند.
...