مادربزرگ من توی نود سالگی از دنیا رفت.
خیر سرش زنگ زده بود تسلیت بگه
هی سوسه رفت ببینه مادربزرگم چند سالش بوده
عاشق طول عمر زیاده خود خاک بر سرش
همون سال خواهرم که می شد نوه ی مادربزرگم فوت شد
چیزها از این زن دیدم ها
تا روزی هم که مادربزرگم زنده بود انگار جای این خانم را تنگ کرده بود
هر بار من را می دید با قیافه ی ناراحت ازم می پرسید مادربزرگت هنوز زنده است
انگار دنیا فقط جای اون و فامیل های خودش است بقیه حق زندگی ندارن
حق دارم باهاش حال نکنم یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟