من با همسرم سنتی ازدواج کردم ، پدرم تحقیق زیاد انجام دادن کسی ازش بد نگفت واقعا هم ادم بدی نیس اما شناختی از اخلاق و رفتار مادرش نداشتم
دوسال از ازدواجمون گذشت و مادرشوهرم به بهونه دلتنگی برای پسرش از شهر خودش اومد خونه ما و موندگار شد خونه ما ، زنی بشدت بداخلاق و عبوس و پر از انرژی منفی
و زندگی من به کل عوض شد دیگه روز خوش ندیدم با شوهرم دعواهای بزرگ انجام دادیم کارمون حتی به طلاق کشید اما چیزی حل نشد و ارامش به کل از زندگیم رفت
با یکی از دختر خاله های همسرم از قبل اشنایی داشتم در حد همکلاسی و بعد ازدواجم رابطمون خیلی بهتر شد اون اون اوایل ازدواجم وقتی خودم از گذشته همسرم پرسیدم گفت اره عاشق یکی از دختر خاله هامون بوده و باهم چن ماهی دوست بودن اما دختره هم زمان با چن نفر بوده و مادرِ دختر مخالف ازدواج این دو بود به. خاطر وضع مالی همسرم و اخلاق بد مادرش ، چن باری خاستگاری رفتن و جواب منفی گرفتن ، من اون دختر را ندیده بودم در واقع با هم ارتباطی نداشتن اصلا ولی عکسش را دیدم ، خییییلی زیبا و خییییلی شیک ولی واقعا خیلی زیبا بود من به شوهرم حرفی نزدم که میدونم و فلان اما همیشه خودمو با اون دختر مقایسه میکنم من واقعا دختر زیبایی نیستم ، چشمام گود افتاده ، موهای کم پشتی دارم که با هیچ دارویی و هیچ کاری حل نشده ، پوست سبزه ایی دارم و هیکلم به کل بعد زایمان خراب شده و افتضاح
وضع مالی همسرمم زیاد خوب نیس که بتونم لباس هایی کع اون میپوشه را منم بپوشم خلاصه اصلا قابل رقابت نیستم اما همیشه اینستاش چک میکنم همه عکساش میبینم
و این که امشب با یه مرد پولدار ۴۰ساله داره ازدواج میکنه و تقریبا ۱۶سال اختلاف سنی داره
مارا دعوت نکردن اما خواهر شوهرم دعوتع و احتمالا هفته دیگه با عکس و فیلم میاد خونمون تا به شوهرم نشون بده
خیلی دلم به حال خودم میسوزع میگم اگع منم شناخت داشتم ازدواج نمیکردم که اینقدر حس بدبختی کنم هیی