سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه.
امروز تولدم بود و من بی خبر از این روز باز هم تنهایی به سراغم اومده بود و توی سکوت خونهی سردم وسط خاطراتی که خودم انتخاب کرده بودم، تنها مونده بودم.
گذشتهای که خودم انتخابش کردم، اون لحظه مثل سایهای سنگین روی سرم افتاده بود. خانواده… آغوش مامان، بوسههای بابا، حتی بوی خونهی قدیم و طعم دستپخت مامان…
با اینگه خودم انتخاب کردم اما گاهی مجبورم با این کنار بیام که هیچکس مثل مادرم منو رو بلد نیست و من برای هیچ کسی مثل مادرم مهم نیستم.خواهرم هر سال تبریک میگفت.. اما من این مدت غرق در روزمرگی تکراری و خستگی، چند هفتهست جواب ندادم. شب و روزم بیوقفه تکرار میشه، و فاصلهها هر روز بیشتر. اعتمادی باقی نمونده؛ حوصلهی چاپلوسیها و محبتهای دروغین رو ندارم. من که زمانی دل به هر لبخند و صمیمیت میبستم، این روزها توی خودم حبس شدم.
بگذریم بریم سراغ همون تولد.
تولد من دقیقا مثل تولد همسرم شد. هر دو تنها.. وسط شلوغی افکارمون، وسط روزمرگی و کار، یادمون اومد که امروز تولد تنها یار زندگیمونه. البته که این فراموشی دلیل بر کمرنگی عشق تو زندگی ما نیست. اتفاقا، همین که وسط این شلوغی و خستگی یادمون میاد، یعنی زندگی هنوز حتی با همهی این خستگیها و شلوغیها قشنگی خودش رو داره.
عصر بود که سیمکارت دومم رو روشن کردم و پیامها اومدن؛ و بله.. بانک تولدم رو تبریک گفته بود 😅
زنگ زدم به همسرم (واااای! تو میدونستی من تولدمه؟)
همسرم: (ارههه… ارههه… به خدا یک ساعت پیش یادم اومد، داشتم میرفتم بازار، زود میام.)
گفتم (خب الان فایده نداره رفتنت. دیر شده بیا خونه، غذا درست میکنم، کادو رو فردا ازت میخوام 😁)
غذا درست کردم و همسرم رسید.
گفت کاش کیک داشتیم.
گفتم عیبی نداره، فردا میگیریم
گفت که نه، امشب یه کبریت هم که شده فوت میکنیم
و این ایده به ذهنش رسید که با خامه شکلاتی و ساقه طلایی ته یخچال که یهویی به چشمش افتاد یه کیک درست کنیم 😄
و نتیجه شد همین که الان دارین میبینین.
و تو همین لحظه وقتی خامه رو روی کیک میکشیدیم و خندههامون توی خونه می پیچید، یه حس عجیب داشتم… یه حس که میگفت همین لحظههای کوچک، همین کارهای ساده، همین که کنار همیم، میتونه یه شعلهی کوچک از امید روشن نگه داره. با دو تا آرزو کبریت رو فوت کردم و همسرم جان برام شعر خوندن. و من با تعجب نگاه میکردم چون یادم نمیومد اخرین بار کی انقدر میخندید و شعر میخوند و من خوشحال بودم که وسط شیفتهای سنگین شغلش هنوز شیفته شعره و در جواب تعجبم گفت( شاعری وارد دانشکده شد؛ ذوق خود را دم در به نگهبانی داد)🤷🏽♀️
خلاصه شاید همین بس باشه که دوباره حتی با تمام تلخیها و خستگیها، یه لبخند کوچیک به زندگی بزنیم. و بهترین قسمتش پیشنهاد همسرم بود که فردا شب بریم خونه مامانم اونجا جشن بگیریم.
و در اخر اینکه ممنونم از ساقه طلایی عزیزم که شب ما رو تکمیل کرد؛از این به بعد نمیذاریمش ته یخچال.
تاریخ ۲۵ شهریور ...❤️۳۵ سالگی!