آری دلم شعرمیخواهد حالش راندارم
بنگرکه ازمرگ خوابش را ندارم
منِ من مرده دگرهمه اوست 
جهانم بودکنون الفش را ندارم
شبیه بهجمله ناتمامی قبل مردن 
آمدم بگویمت افسوس زمانش راندارم
شوقی نیست برای درمن برای زیستن 
چه سود؟آسمان هم باشم ماهش راندارم
درخلقت من بوده گویا شک وتردید
تولدم شده برای ارزو شمعش را ندارم!