منم جزو اون کسایی بودم که کوچک ترین اعتقادی به مسایل ماورایی نداشتم و همین بی اطلاعی و مسخره کردن باعث شد زندگیم به اینجا برسه. شاید اگه زودتر میدونستم زودتر نجات پیدا میکردم . من این متنو مینویسم اینجا اگه کسی درگیر بود انشالله بتونه نجات پیدا کنه . فقط یه ابهام و سوال برام مونده که هنوز جوابشو پیدا نکردم آخرش مینویسم.
این تاپبکم گذاشتم سر ظهر زدم که نترسید اگه میترسید نخونید مدیون میشم آخرش گزارش بزنید تاپیک حذف بشه
من حدود هفت سال از شونزده سالگی تمام درگیر انواع و اقسام طلسم ها تو خونمون بودم کوچک ترین اعتقادی به جادو و طلسم نداشتم اون موقع فکر میکردم مریضیم یا افسردگی گرفتم. بهترین هوش و بزرگ ترین آرزوها رو داشتم یبار با دوستام خرف میزدیم گفتم میتونم رتبه تک کنکور بیارم .هنوزم نفهمیدم کار کی بود این بلا روسر ما آورد. به چند نفر شک دارم ولی هنوز برام اثبات نشده نمیخوام تهمت بزنم
اون موقع جنگ و دعواهای بیخودتو خونمون میفتاد
عقب افتادن از زندگی ( .من هنوزم نتونستم برم دانشگاه )
مغزم آشوب بود افکار درهم برهم داشتم
یه ذره نمیتونستم درس بخونم من تیزهوشان بودم ولی مغزم قفل شده بود
اقدام به خودکشی داشتم
حتی درختای خونمون هم خشک شد .
یادم میاد بعد ها بهم گفتن موکل هاش شبیه حیوانات خونه شما رو تحت نظر دارن. و واقعا هم یه گربه بیستهو چهار ساعتی لب پنجره ما بود .
تو حموم و دشویی همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه
جو خونمون به شدت سنگین بود تنها میموندم از ترس یخ میکردم
مدام خسته بودم سردرد های وحشتناک داشتم سنگینی بدن و بدن دردهای بیخود
جای چنگ و کبودی رو بدنم پیدا میکردم فکر میکردم خوردم در و دیوار حواسم نبوده
برکت از خونمون رفت حتی غذا پیدا نمیشد تو بخچالمون
جون نداشتم حموم برم. نمیتونستم اصلأ
افسردگی گرفته بودم نه که ناراحت و غمگین باشم. اصلأ کلا چیزیو حس نمیکردم انگار قلبم بتن بسته بود
یکی دوبار سایه های سیاه دیدم فکر کردم توهم زدم
وقتی و بی وقت عصبی بودم و جوری خشمگین میشدم که انگار دارن شکمم و قلبمو میسوزونن و چنگ میزنن اصلا چیز عادی نبود
حتی صورتم سیاه شده بود زشت شده بودم.
مغز استخونم سرد سرد بود هر چقدرم میچسبیدم به بخاری بازم یخ بودم انگار یکی داره انرژی منو میخوره
همیشه مریض وسط تابستون سرما مبخوردم سیستم ایمنی بدن صفر
بی انرژی بودم جوری که حتی سیزده ساعتم میخوابیدم باز بدنم بی انرژی بود فکر میکردم ویتامینهای بدنم کمه
شبا کنار مامانم میخوابیدم بازم میترسیدم اصلا احساس امنیت نداشتم انگار بدون محافظ بودم حس میکردم لخت بودم.
تمام کارام از کوچیک تا بزرگ گره میفتاد. دست به طلا میزدم خاک میشد.
خواب های عجیب غریب میدیدم. حشره سگ گربه الاغ مار
خواب میدیدم جاهای ناشناخته عجیب رفتم
چهره های زشت و ناشناس میدیدم تو خوابم
حتی خواب دیدم بهم تجاوز شد
وسایلام گم میشد
تو خواب تکون میخوردم همش فکر میکردم برادرم میاد میزنه فرار میکنه ولی اون نبود
فکر میکردم اینا از مریضی یا افسردگیه با زجر و مصیبت خودمو میکشوندم ورزشگاه. برادرم ثبت نامم کرد کلاس اسب اون یه ساعتی که با اسبا تمرین میکردیم تو دلم اسبا رو قسم میدادم به اون خدایی که تو قرآن به اسمشون قسم خورده برام دعا کنن که مریضیم خوب بشه و خدا شاهده اون یه ساعت انگار بال درآورده بودم اینقدر سرخوش بودم . آخرش با میوه تشویقی ازشون تشکر میکردم. محبت اسبا رو حس میکردم .
دعای همون حیوونا و لطف خدا بود من فهمیدم چمه و جنگیدم تا نجات پیدا کردم
یبار اتفاقی تو اینترنت علایمو سرچ کردم چون فکر میکردم مریضم رسیدم به سایت دایی ابراهیم و همون زمانا هم با یه دوست خیلی مومنی آشنا شدم حرف زدیم گفت اصلا عادی نیست این حالاتت و فهمیدم چه خبره . چه بلایی سرم اومده ... . حتما دوست خوب پیدا کنید بچه ها . تو حلقه های مسجد و معنوی باشید خیلی تأثیر مثبت میذاره
و چطوری نجات پیدا کردم
اول نماز اول وقت و معجزه نماز شب
یادم میاد شب اولی که نماز شب خوندم همش حضور یکیو که میخواست اذیتم کنه حس میکردم. انگار با دریل میخواست بهم نفوذ کنه سوراخم کنه ولی جوری آخر شب خسته بودم که خوابم برد . منی که قبلا از ترس گریه میفتادم اون شب اصلا نفهمیدم و خوابم برد. مطمینم تحت محافظت بودم.
ایت الکرسی روزی صدتا میخوندم یه تسبیح میشد یه ساعت . زیارت عاشورا هرروز میخوندم با این دوتا خدایا انگار سپر داشتم
قرآن مخصوصا سوره یاسین. یادمه چهل روز یاسین خوندم به سلام قولا من رب رحیم میرسیدم دست میذاشتم رو قلبم سلام و صلوات میدادم دعا میکردم گاهی گریم میگرفت سلام دادنی
سوره الرحمن میخوندم هدیه میدادم به چهارده معصوم و امام حسین
به خدا امام حسین خود نجاته.
همون دوستم بهم نماز امام زمان یاد داد. در حدی این بشر اعتقاد داشت که هرشب در سرویس بهداشتی رو می بست با چنان ایمانی حدیث کسا میخوند من حس میکردم اتاق گرم شده شب جوری از خواب لذت میبردم انگار فرشته ها دارن نازم میکنن.
کنار اینا صلوات میفرستادم هدیه میدادم. نادعلی مبخوندم اماما رو قسم میدادم نجاتم بدن . استغفار. و جالبه به سری دوره های استاد علی مقدمم جلوی راهم قرار گرفت کوش میکردم