گاهی سکوت، سنگینتر از هر فریادی روی دلم مینشیند.
به همهچیز نگاه میکنم و حس میکنم هیچکدامشان سهمی از آرامش برایم ندارند.
آدمها میآیند و میروند، روزها یکییکی میگذرند،
و من میمانم با دلی پر از خستگی و ذهنی پر از چراهای بیجواب.
این روزها حتی آینه هم غریبه شده، تصویرم را میبینم اما انگار خودم نیستم.
با همهی این حالها، جایی در اعماق وجودم باور دارم که شب هرقدر تاریک باشد، باز هم صبح میآید.