با اینکه رسیدن بهش آرزوم بود
ولی بعد از فوت پدرم تلخ ترین شب زندیگم شب عروسیم بود و تمام خوشبام از اون احظه مردن و دفن شدن
شب عروسیم به زور لبخند میزدم درصورتیکه از درون پر از حال بد بودم و دلم میخواست همون شب زندگیم تموم بشه و بمیرم
غلط کردم ازدواج کردم غلططططططططططژ
وابستگی به خانوادم داره روانیم میکنه
اینکه مجبورم تو خونه ای باشم که از خانوادم و مامانمو داداشام و برادر زاده هام دورم داره ذره ذره منو میکشه مثل زندان میمونه
اصلا قبره برام
خسته شدم
چکاااااار کنم خدایاااااااا
با اینکه خانوادم عین کوه پشتمن
ولی هیچ راه برگشتی نیست یعنی روم نمیشه بگم میخواد جدا شم
البته شوهرمم طلاق بده نیست عمراااااااااا
دیگه خیلی دیره
کاش یا من بمیرم یا شوهرم
دلم میخواد خودکشی کنم
دلم خونه و خونواده خودمو میخواد خدایا دارم دق میکنمممممم خداااایااااااااا دارم خفه میشم تو این خونه