سلام
بچه ها خیلی اعصابم خوردهههه
امروز از ساعت 17 اینا تا الان رفته بودیم مهمونی
خونه یدونه از عمه هام
اونجا بیشتر خانواده پدریم بودن
عموهام عمه هام دختر عمه هام پسر عمه هام و .....
من اونجا خیلی ریلکسس نشسته بودم کاملا نرمال نه خیلی سرد نه خیلی اجتماعی
یهو تو جمع بحث ازدواج و اینا شد
منم خیلی واکنشی نشون ندادم چون معمولا این بحثا رو پیش میکشیدن
یهو همونجا عمه ام(شما فکر کنین اسمش فاطمه است)یهو به من گفت عروس عزیزمممم چرا انقدر بی حوصله ای؟(من مجردم ۱۸ سالمه امسال ۱۹ ساله میشم عمه ام یدونه پسر 22 ساله داره)
منم یهو گفتم ببخشید؟؟!!!!
اونم خندید گفت خب قراره عروسم شی دیگه
اونجا همه ساکت شدن یه دیقه
بعد خیلییی جدی گفت کی بیایم خواستگاری برات؟
اصلا زبونم بند اومده بود
بعد پسرش که ۲۲ سالشه هیچی قبول نشده
هنوز پشت کنکوره
قیافه و شعور هم که.......
😡😡😭😭😭
واقعا هنوز که هنوزه زبونم بند اومده
بنظرتون چیکار کنم؟