مادر من خیلی عذاب کشید
یک کلمه چیزی نگفت
من واقعا نمیتونم مثل مادرم باشم
تحملم کمه
ولی مادرم الان افسردگی شدید گرفته
میگه چرا هیچی نگفتم
خودخوری میکنه
خیلی روحیه ی قوی و ایمان بالایی میخواد تا جوونی زن تباه نشه
خوب عاقل عاقل که نه ولی خوب بهتر شد
مشکل من دخالت بسیار مادرش و نیش و کنایه های زیاد بود
بعد ازدواج برادرش اینکه دید چقدر فرق گذاشتن دید برادرش اجازه دخالت نمیده اجازه نمیده حرفی بزنن خانمش ناراحت بشه و تازه چند برابر حمایتشان رو داره بهتر شد
مطمئنم آخر حرفی زده که مامانش دست از اذیت من برداشته و البتا دخالت کم شده
من یه بنده خدایی رو میشناختم بنده خدا فوت کرد خدا رحمتش کنه ولی اینقدر با زبونش به مردم مخصوصا عروسها و نوه ها نیش و کنایه میزد قبل از فوتش سر یه مشکلی زبونش بیرون از دهانش بود تا چند وقت همش اون صحنه یادم میاد میترسم حرف بزنم به کسی یا بخوام با زبونم دل کسی رو برنجونم واقا خیلی سخته دل شکستن
مادربزرگ من که ۶ ماه بعد از عروسی داییم فوت شد زن داییم ام اس گرفته بگم از مادرشوهرش بود یا از پدر و مادری که کوچیکترین کاری برای دخترشون نکردن حتی یه چمدون لباس برای دخترشون تهیه نکردن بفرستن خونه بخت جهاز که پیشکش دوهفته بعد از فوت مادربزرگم اومدن دعوا با دخترشون که طلاق بگیر مهریهتو بگیر نزاشتن دخترشون آب خوش از گلوش پایین بره تا جایی که زن داییم تو دادگاه به قاضی میگه مادرو پدرم نمیزارن زندگی کنم وگرنه هیچ مشکلی ندارم چندین سال با پدرو مادرش قهر بود
