2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

شب تولد همسرم بود ما خونه مادرم بودیم یه تولد کوچولو واسه همسرم گرفته بودیم 

روز و شب های پر استرسی رو پشت سر میزاشتیم و هر لحظه منتظر بدنیا اومدن شیرین کوچولو بودیم من سنم کم بود و از زایمان میترسیدم اما همسرم همش بهم میگفت مامان کوچولو تو خیلی قوی هستی 

همون شب وقتی همسر از در وارد شد من کیک به دست جلو رفتم بوسیدمش وبهش تبریک گفتم یهویی احساس درد داخل کمر و زیر دلم احساس کردم و تو گوش همسرم گفتم دیگه نمیتونم سر پا باشم لطفاً کیک رو بگیر


چند ساعت گذشته هی درد هام بیشتر میشدن و استرس منم همراه اونا بیشتر میشد 

ساعت های نزدیک 11شب بود که مادرم گفت از حالت چهره معلومه که خیلی درد داری ولی من می‌دونم چون صبوری چیزی نمیگی مادر این درد زایمان هست همسر هم گفت زهرا جان به نظرم وقتشه و این طوری شد که همه ما با استرس راهی بیمارستان شدیم

تو مسیر همسر و مادرم بهم روحیه میدادن همسرم خیلی خوشحال بود که قرار دختر کوچولوش رو ببیه و اینکه اون داره تو شب تولدش بدنیا میومد انگار هدیه خاص از طرف خدا بود

به بیمارستان رسیدیم مادر دست منو گرفت و باهم به سمت ورودی رفتیم همسر هم ساک و وسایل رو آورد 

وارد سالن شدیم دردم کمی بیشتر شده بود همسرم رفت تا کار های بستری رو انجام بده 

منم هم یاد دوستم که سادات هست و بهم گفته بود حتماً قبل زایمانت بهم زنگ بزن افتادم بهش زنگ زدم و گفتم که استرس دارم تو ساداتی برام دعا کن اونم هم سعی کرد آرومم کنه و ازش خداحافظی کردم

همسرم به طرف ما اومد و گفت که باید بریم بالا تا برای بستری آماده بشی 

سوار آسانسور شدیم من و همسرم دائم چشم تو چشم می‌شدیم وبغض میکردیم به پشت در بلوک زایمان رسیدیم به همسر گفتم محمد من میترسم اونم بغلم کرد مثل همیشه گفت کوچولوی من می‌دونم ولی تو میتونی من همینجا میمونم کنارتم نگران نباش من وارد بلوک زایمان شدم 

پرستار که خانوم جون و مهربونی به نظر میومد لباس بهم داد و گفت عوض کن منم هم پوشیدم با اینکه کوچک تمرین سایز بود خیلی گشاد بود واسم و من از لباس بیمارستان خیلی بدم میومد از اول 

منو معاینه کرد که بیمه دهانه رحم چقدر باز کمی درد داشت و گفت 3سانتی میتونی بری وسایلت رو تحویل بدی و بیای تو اتاقت درد

من هم برای آخرین بار رفتم مادر و همسرم رو دیدم خیلی استرس داشتن از چشم هاشون اینو میشد دید

جفتشون بغلم کردم و با نگاه های دلسوزانه بدرقه ام کردن

وارد اتاق درد شدم روی تخت دراز کشیدم و دستگاه های نوار قلب نی نی رو وصل کردن همه چی خوب پیش می‌رفت کم کم درد هام بیشتر شد بعد یه ماما دیگه اومد و گفت می‌خوام معاینه تحریکی انجام بدم و درد داره نفس عمیق بکش وای خیلی درد داشت ولی من تحمل میکردم و صدام در نمیومد بعد گفت خیلی خوبه 5سانت شدی 

بعدش یه زنگ بهم دادن و گفتن هر موقع حالت بد بود صدامون بزن و رفتن من تنها شدم درد و استرس زیادو زیاد تر میشد صدای بقیه مادر های در حال زایمان که جیغ می‌کشیدند باعث می‌شد روحیه ام رو ببازم 

دردم خیلی شدید شده بود تصمیم گرفتم صداشون بزنم چون واقعاً نمی‌دونستم باید چیکار کنم حدود 45دقیقه صدا میزدم و هیچ کس جواب نمی‌داد حتی بار ها زنگ رو زدم ولی اصلا براشون مهم نبود بعد مجبور شدم با خونریزی و درد شدید از روی تخت بلند شم و به طرف ایستگاه پرستاری برم یکی رو دیدم و گفتم میشه لطفاً بیایید من دردم خیلی شدید بچه اولم هست و ترسیدم نمی‌دونم باید چیکار کنم 

مامان اومد و دوباره معاینه😔یکی از سخت‌ترین قسمت های زایمان معاینه تحریکی بود یعنی من تو عمرم همچین دردی ندیدم واقعاً 

من از این ناراحت بودم که هر کی برا خودش میومد و معاینه میکرد هر چی میگفتم الان من رو معاینه کردم ولی میگفتن  ما باید کار خودمون انجام بدیم انگار من عروسک خیمه شبازی اونا بودم شاید 10الی11بار منو معاینه کردن 

بعد هم گفت 7سانتی ولی خوب تحمل میکنی صدات اصلاً در نمیاد بقیه رو ببین چقدر جیغ میزنن منم فقط لبخند زدم تو دلم گفتم کار خوب رو اونا میکنن جیغ جیغ میکنن هواشونو دارید من مظلومم جوابم رو هم نمی‌دید بی انصاف ها

بهش گفتم لطفاً کمک کنید گفت من کاری از دستم بر نمیاد یه توپ آورد گفت روش بشین و بالا پایین شو یا هرکاری که فکر میکنی آرومت می‌کنه انجام بده و رفت حتی کمک نکرد بشینم و ورزش کنم منم با اون وضعیت به ناچاری به جوری نشستم و بالا پایین میشدم که درد هام غیر قابل تحمل تر میشدن 

تمام بدنم یخ زده بود حتی نمی‌آمدم یه فشار ازم بگیرن تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برم داخل حمام رو دستشویی فرنگی بشینم و آب داغ رو رو دل و کمرم بگیرم

بعد یه ماما دیگه رد شد و گفت اگه خیلی درد داری برات بی‌حسی بزنیم من هم گفتم باشه فقط لطفاً با همسر و مادر هماهنگ کنید اگه مشکلی نبود برام بزنید گفت من نمیتونم خودت بیا برو منو بااون وضع فجیح برد تا دم در در باز شد مادر و همسرم اومدن داخل مادر به دست و همسرم دست دیگه ام روگرفت مادرم گفت چرا آنقدر سرد داره میمیره که بچم بعد من یواشکی گفتم 45دقیقه صداشون کردم اصلاً بهم رسیدگی نمیکنن و تنهام گذاشتن بهشون اعتراض کرد که چرا جوابشو نمی‌دید نمی‌بینید بچه اول هست گناه داره

اونم گفت نه اینجا سرده ماهم سردمونه خب فشارش پایین نیست 

بعد من موضوع بی‌حسی رو گفتم و همسرم گفت چرا اصلاً سئوال میکنی زندگیم هرکاری لازمه واسش بکنید هر چقدر پولش بشه مهم نیست 🥺

بعد هم دوباره برگشتیم تو پرستار برا فیلمش دست منو گرفت در که بسته شد ولی کرد رفتم تو اتاق قرار شد بی حسی بیارن یک ساعت گذشت گفتم من دارم میمیرم نفسم بالا نمیاد دوسه نفر ریختن داخل اتاق منو با همون وضع خیس از آب رو تخت خوابوندن یکی از ماماها اومد و کولر رو روشن کرد گفت ببین چه خوب شد هوا حالا من داشتم از سرما می‌لرزیم احساس کردم سرما تو استخوان هام نفوذ کرد بخدا

برام اکسیژن زدن که خراب بود و دائم در میومد ضربان بچه رو چک کردن که متوجه شدم هم من هم بچه اکسیژن کم آوردیم سریع لباس پوشیدن وسایل آوردن و منو آماده زایمان کردن رو تخت دوتا پایه بود که تنظیم میشد برای اینکه پاها رو دو طرفش بزاری و پا باز بشه حتی اون رو پایین نیاوردن که من پاهامو بزارم و گفتن رو میلش پاتو نگه دار کنم هر پاهام سر میخورد و هی میگفت بگیر بالا

برا آخرین بار معاینه ام کردن خیلی خیلی سخت بود احساس کردم دستش تو شکمم و بچه رو میچرخونه 

اینجا اولین بار بود که جیغ کشیدم وهی می‌گفت خودتو شل بگیر برا به لحظه انگار از هوش رفتم و گفت ده سانتی و دیگه نزدیک زایمانه هی بهم میگفتن زور بزن من هم زور میزدم ولی نمی‌دونم چرا بچه خودشو سفت کرده بود یکی افتاد رو شکمم و از بالای معده بچه رو فشار میداد یکی هم از پایین دستشو داخل واژنم کرده بود احساس کردم تموم دنده هام شکست واقعاً خانوم می‌گفته چرا آنقدر اومده بالا چرا سفته چرا نمیتونی درست زور بزنی و من بیشتر میترسیدم 

گفتم قلبم انگار داره وایمیسته و نمیتونم نفس بکشم فک نمی فشارم بالاست و اصلا اهمیت ندادن 

بعد مامان گفت که چند تا زور دیگه بزنی بچه بدنیا میاد موهاش پیداست منم دیگه انگار تموم استخون هام داشتن از هم جدا میشدن دیدن نمیشه مامان تیغ رو برداشت و یه برش زد دردش بین اون همه درد گم بود و بعد از چندتا زور و دوسه تا جیغ که دست خودم نبود دخترم به دنیا اومد 

پرستار گرفتش و گفت مبارکه خیلی نازه من که آنقدر حالم بد بود حالت بیهوشی بهم دست میداد هی ولی صدا بچه رو نشنیدم بغض کردم گفتم دختر چرا گریه نکرد حالش خوبه

پرستار هم گفت عالی خوبه خوبه گریه کرد ولی صداش مثل مامانش آرومه قوربونش برم گذاشتنش تو بغلم آروم بود بعد ازم جداش کردن و گذاشتن تو تختی که بالاش گرم کن داشت

گریه میکرد و این اولین بار بود که صداشو شنیدم سریع گفتم شیرین دختر نازم گریه نکن مامان این جاست بخدا همین لحظه ساکت شد ماما گفت ببینید صدای مادرش رو شنید آروم شد انگار بین اون همه غریبه تو یه دنیای ناشناخته فقط صدای من و می‌شناخت وآروم گرفت.

خانوم هایی. که زایمان داشتند می‌دونن بعد از زایمان تمام بدن شروع میکنم به لرزش شدید موقع بخیه زدن آنقدر ارزش بدنم شدید بود که تمام وسایل و تخت می‌لرزید ونمیتونستن بخیه بزنن 

برا بخیه هم پرسید جذبی یا کشیدنی گفتم دیگه تاقت درد ندارم جذبی بزن یه بی‌حسی داخل واژنم زد که درد بخیه اش رو زیاد حس نکردم ولی بخیه بیرون واژن تا مقعدم رو کاملاً حس میکردم و صدای کشیده شدن نخ بخیه عذابم میداد حس شکنجه شدن داشتم گفت بی‌حسی رو پوست نمی‌زنیم تاثیر نداره تقریباً بخیه هم ۴۵دقیقه طول کشید 

دکتر اومد بالا سر من بچه گفتم حالم بد شده و بهشون گفتم ولی توجه نکردن فشارم رو بگیرید گرفت و دیدم دعواشون کرد بهم سریع سرم و چند تا آمپول زدن ومیگفتم چی شده الکی میگفتن هیچی چیزی نیست ولی بعد یکی گفت فشار خیلی بالا رفته و ۱۶بوده بعد ۱۵بعد یهو خیلی کم شده و شده ۸

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز